parsabd



توی اون دو ماه آخری که برای مسابقه جهانی ICPC تمرین میکردم، بارها پیش اومد که یک کتاب خوب به دستم رسید اما به خاطر تمرین بیخیالش شدم. بارها پیش اومد که راه‌های تازه‌ و جالبی برای رفتن پیدا کردم ولی نرفتم. با این امید به کار و تمرین ادامه دادم که بعد از مسابقه برمیگردم و به این‌ها سر میزنم.


بعد از اینکه مسابقه تموم شد، برگشتم تا کارهای تازه‌ای رو انجام بدم و بیشتر از خودم و دغدغه‌هام سر در بیارم.  درواقع؛ من توی یک چمنزاری بودم که در کنار یک جنگل قرار داره. جنگلی پر از حیوونا و میوه‌های جدید. باید میفهمیدم که توی اون جنگل چخبره قبل از اینکه تصمیم بگیرم که چه کارهایی میخوام انجام بدم. پس تصمیم‌گیری‌ها رو به بعد موکول کردم و آدمایی که منتظر تصمیمات من بودن رو منتظر نگه داشتم و رفتم توی جنگل. به امید یافتن چیزهای جدید. به امید یافتن جوابی برای افکاری که فکرم رو مشغول کرده. به امید یافتن خودم.


از توی چمنزار جنگل کوچیک به نظر میومد اما وقتی وارد جنگل شدم تازه فهمیدم که درختا نمیذاشتن که جنگل رو کامل ببینم. البته توی این مدت به کلی موجود جدید برخوردم. حتی چنتا دوست جدید هم پیدا کردم و کم‌کم یه جاهایی از جنگل داره برام تکراری هم میشه! اما هر چی که بیشتر توی جنگل پیش میرم بیشتر متوجه عمق و تاریکی این جنگل میشم. هنوز گم نشدم اما کم کم مسیر برگشت توی این جنگل پیچیده داره یادم میره و اگر اینجا بمونم امکان داره تا ابد توی این جنگل گم بشم. البته شایدم یه روزی تونستم یه درخت خیلی بلند پیدا کنم تا ازش بالا برم و از اون بالا جای خودم و دنیا رو ببینم. اون وقت روی همون درخت یه خونه میسازم و تا آخر عمر اونجا زندگی میکنم. اما اگر اینطور نشه و من تا آخر عمر سرگردون بمونم چی؟!

میتونم دوباره به چمنزار امن خودم برگردم و برای اینکه نپوسم هر از چند گاهی با یه زیرانداز و چادر بیام و چند روزی رو توی جنگل سپری کنم. یا اینکه مثل خیلی از آدما از جنگل دور بشم و یه جایی از چمنزار برای خودم کلبه‌ای بسازم و مشغول بشم تا جنگل از یادم بره. نمیدونم کار درست چیه. نمیدونم جای من کجاست اما میدونم که نمیتونم برای همیشه جنگل رو فراموش کنم. شاید یه مدت یادم بره اما دوباره یادم میاد و آتشی درونم شعله‌ور خواهد شد.


درمجموع؛ سعی میکنم که با احتیاط توی جنگل قدم بزنم و راه‌ برگشت رو علامت‌گذاری کنم. بیشتر به خودم وقت بدم و بیشتر آدما رو منتظر تصمیماتم بذارم. سعی میکنم از چمنزار بیشتر دل بکنم و بیشتر توی جنگل سرگردون بشم اما راه‌برگشت رو هم برای خودم باقی بذارم. بوی ضعیف و امن چمن هنوز توی بینیمه و پیش‌روی رو برام سخت میکنه.


(چند ماه بین نوشتن و انتشار این متن فاصله است)

امروز کلا تو خوابگاه بودم. توی اتاق ۱۲ متری‌مون تقریبا ۲۱ ساعت رو گذروندم. به طور میانگین توی هر متر مربع ۱.۵ ساعت وقت گذروندم و تقریبا هیچ کاری نکردم. بدی و خوبی اتاق اینه که وقتی بچه‌ها باشن میتونی چندین ساعت رو چرت بگی و تیکه بی‌مزه بندازی و بخندی و نفهمی اصلا چطور گذشت.

یکجا نشینی واقعا سخته. امروز فهمیدم که شاید درد زایمان دردناکترین کاری نیست که خانم‌های باردار میکنن. فک کن که حداقل دو سه ماه رو تو خونه بگذرونی و تقریبا هیچ کاری نکنی. دیوانه کنندس.

الآن دوران جابه‌جایی هست و من دارم دنبال کار می‌گردم. از این رو وقتم بازتر شده تا به کارهایی که مهمترن و بیشتر دوسشون دارم بپردازم اما همزمان پتانسیل علافی کردن هم بیشتر شده. علافی هم که میکنم بعدش عذاب وجدان میگیرم و ناراحتم.

یه مهدی داریم تو اتاق(در مجموع چهار تا مهدی داریم تو اتاق شیش نفره) که دو تا دیالوگ داره که هر روز چن بار میگه. اولی «پاشیم یه دست درس بخونیم» و دومی «اعصابم خورده امروز هیچی درس نخوندم»! واقعا هم درس نمی‌خونه صرفا دوس داره بخونه و اگه نخونه عذاب وجدان می‌گیره.

منم این روزا اوضام همینه. بیشتر چرت میگم، بیشتر فیلیمو میبینم(حتی یه سریال شروع کردم) و بیشتر یه گوشه افتادم. متاسفانه همین قضیه روی کارهای اصلیم هم تاثیر گذاشته و اگه نجنبم برنامه‌ی تابستونم رو بهم میریزه.

ماه رمضونه. التماس دعا.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رهگــــــــــــذر زمــــــــــان Christina وزن بیوکنزی-قدرت ذهن کاغذدیواری حلقه ناي و نوا شهر شمشک دربندسر بهشت رودبار قصران amoozesh مرکز علمی کاربردی جهاد دانشگاهی یاسوج برنامه سالانه تقویم اجرایی طرح تدبیر